شب بسیار سردی بود؛ انگار میهمان عزیزی در راه است. میهمانی که سالها در انتظارش بودم. خوابیدم. چشمانم را که باز کردم ، صبح شده بود . به سختی پتوی گرم را کنار زدم و خودم را به پنجره رساندم . خدای من! باورم نمیشد ! بالاخره میهمان عزیزِ آسمان از راه رسید . دانه های درشت برف از آسمان فرود می آمدند و به زمین می نشستند. زمین از آسمان زیباتر بود، درست مانند یک عروس با لباس سفید شده بود. به هر طرف که نگاه می کردم ، سفید بود. درختان نیز لباس سفید به تن کرده بودند. با خوشحالی صبحانه ام را خوردم و لباس های گرم خودم را پوشیدم . تصمیم گرفتم به دوستم زنگ بزنم و به او پیشنهاد بدهم که به خانه مان بیاید . به او که زنگ زدم بلافاصله قبول کرد و به خانه مان آمد . هر دو به حیاط خانه مان رفتیم . اول کار ، یه خرده برف بازی کردیم. بعد از کلی برف بازی ، دوستم پیشنهاد داد که آدم برفے درست کنیم .
شروع کردیم به آدم برفی درست کردن. برف را با دستهایمان جمع کردیم و سه تا گلوله برف بزرگ درست کردیم و روی هم چیدیم. صورتش را با وسایلی که به همراه داشتیم شکل دادیم. حالا آدم برفی ما ساخته شده است. چه آدم برفی خندانی شده! انگار از تولدش خوشحال بود.
من و دوستم دور او می چرخیدیم و برایش شعرِ آدم برفی، آدم برفی، چرا ساکت و کم حرفی را می خواندیم . اما او همچنان به ما نگاه می کرد و لبخند می زد.